بر افق بی غبار نگریستم
تنها صدای سگی می آمد که از خواب معصیت بیدار شده بود.
پارس می کرد تا بتواند دیگران را بیدار کند
من ، هوشیار فقط نگاه می کردم
به بود نابود شده خودم می نگریستم.
بعد از چند لحظه همه جا را سکوتی فرا گرفت
آری همه درگیر رویای خود بودند و دیگر صدای سگی نمی آمد نوشته شده توسط امین آقاعلی گل در پنج شنبه 84/11/13 و ساعت 1:28 عصر
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|